ايران بارها و بارها و بارها سُمكوب اسپان مهاجماني شد كه به آن تاختند، تركتازي كردند و خاكش را به توبره كشيدند. چه آسيابها كه با خون گرم و دَلَمه بستۀ مردمان اين سامان چرخيد.
گفتهاند و خواندهايم و از همه مهمتر ديدهايم كه فرهنگ ايراني چون خون ايراني نبود كه آسان و ارزان بريزد و عبث شود و جانسختتر و گردنكُلُفتتر از آن بود كه با پُفي خاموشي بگيرد و ساقط شود.
بلكه هركه آمد رفتهرفته به رنگ ايران درآمد! لباس ايراني پوشيد، زبان ايراني آموخت، در جادوي مجاورت فرهنگ ايراني گداخت و تبديل گشت؛ ولي چرا؟
اين روزها مقالۀ قشنگ و نكتهسنجانهاي خواندم از استاد ارجمند محمود اميدسالار.
اميدسالار ميگويد پس از شكست گوگمل، داريوش سوم به سمت ماد گريخت و به دست عدهاي از اشراف ايراني كه به او خيانت كردند كشته شد.
اسكندر مقدوني كه يك نابغۀ نظامي بود از اين ماجرا به نفع خود سود جست، با ترفندهايي هوشمندانه كمكم سعي كرد نزد مردم و اشراف ايران در نقش خونخواه داريوش درآيد و با كسب مشروعيت، موقعيت خود را تثبيت كند.
او والدۀ پادشاه فقيد را در جمع، مادر خطاب ميكرد و جامۀ ايرانيان ميپوشيد. كُشندگان داريوش را مجازات كرد و جنازۀ پادشاه را به آرامگاه سلطنتي تخت جمشيد فرستاد.
همچنين بسياري از مقامات ايراني را كه حكومتش را پذيرفته بودند، در مناصب قبلي خود نگاه داشت و در يك كلام ايراني شدن تدريجي دمودستگاهش از همان ابتدا شروع شد و روزبهروز با شدّتي بيشتر ادامه يافت.
اميدسالار البته به ماجراي ايراني شدنِ گام به گام اسكندر و حاكمان پس از وي از زاويهاي ديگر هم نگريسته.
اسكندر پس از پيروزي، دو شاهدخت ايراني را به زني گرفت.يكي استاتيرا دختر داريوش و ديگري پروشات دختر اردشير سوم.
همچنين فرماندهان لشكر خود را واداشت كه در يك جشن بزرگ دستهجمعي با دختران اشراف ايراني ازدواج كنند.
پس زنان سرزمين شكستخورده، مادران نخستين نسل فرماندهان آينده شدند.
فرماندهاني از تن بازندگان و تخمۀ بَرندگان!
وصلت غالب با مغلوب موجب شد فرزنداني دوفرهنگه به عرصه بيايند و مجراي تبادلات زباني و فرهنگي دو جهان متخاصم شوند.
فرماندهاني كه در آغوش مادران ايراني باليدند، شير ايراني خوردند، بوي تن و رنگ نگاهشان ايراني بود و به زبان مادري نخستين كلمات را به لب آوردند.
زنان گرچه در جنگها آسيبپذيرترينِ اقشار بودند، گرچه از ديدن تن بيسر و سر بيتن پدران و پسران و برادران و عاشقانشان يك چشمشان اشك يك چشمشان خون بود، گرچه درهمشكستند و خوار و خرد و منكوب شدند ولي با پاگذاردن به نهانجاي زمين حريف و سردرآوردن از خلوتگاه دشمن، در دستگاه قدرت فاتحان نفوذ كردند و به گوش فرزندانِ كُشندگانِ ايرانيان لالاييهاي ايراني خواندند.
بسوخت ديده ز حيرت كه اين چه بوالعجبيست! عجيبحادثهاي و غريبواقعهاي.
مقالاتي در باب تاريخ، ادب و فرهنگ ايران، محمود اميدسالار_سال ۱۳۹۷، از صفحه ۸۱ تا ۹۹